من
این آقا! از نگاه خانوادهام
این باشخصیت! از نگاه همکارانم
این آرام! از نگاه دوستانم
این سربهراه! از نگاه فامیل و همسایه
این سربهزیر! از نگاه عابرین...
خوب میدانم که چه هرزه میگردم... مشوشو کولیوار... در درونم... در افکارم...در من!
من و محسن و مسلم توی یک کوچه بلکه یک خونه به دنیا اومدیم. محسن ۲ سال زودتر و من و مسلم به فاصلهء کمتر از ۱۰ ساعت!
ثانیه به ثانیهمون مثل هم گذشت... بازیهای توی کوچه... کتک خوردنها... من و مسلم یه روز رفتیم مدرسه و تا آخرین روز کلاس پنجم روی یه نیمکت کنار هم نشستیم... رفتیم راهنماییو تا آخرین روز سال سوم هم رو یه نیمکت نشستیم... هر چی میگذشت دوستیمون مردونهتر میشد و رازهامون بیشتر... هرچی بزرگتر میشدیم انگار که فاصلهء سنی ما با محسن کمتر میشد... یه تایم مدرسه و یه تایم خونه و کوچه و ورزش... محسن کشتی میگرفت خیلی خوب... باشگاه نفت میرفت... همیشه ساکشو مینداخت دور گردنشو با دوچرخه میرفت باشگاه... خیلی زود شد نفر اول استان... من و مسلم فوتبالیست بودیم... فوتبالیست بودیم خداییش... نوجوانان جنوب... هافبک وسط و گوش راست... هر دومون با یه دوچرخه میرفتیم همیشه... رفتنی فقط میخندیدیم... به زمین و زمان و در ودیوار... برگشتن خسته و کوفته جدیتر میشدیم... از فوتبال و درس و مشق و راز و رمز... بزرگتر که میشدیم رازهامون هم بزرگتر میشد... حالا دیگه دبیرستانی بودیم...
مثل همه سالهای گذشته سیزده به در سال ۱۳۷۵ هم همهء فامیل با هم قرار گذاشتن که همه با هم برن یه جای خوب اطراف شهر... انصافا که به همه خوش میگذشت...
نمیدونم چرا صبح خیلی زود که از خواب بیدار شدم حس غریبی داشتم... دلم گرفته بود... مسلم نشست کنارم گفت پاشو که دلم گرفتست... اونقدر حالم گرفته شد که میخواستم داد بزنم من نمیام...
رفتیم ... با چن تا هم سن و سال فامیل رفتیم نزدیک آب... کارون... دیشبش یه نم بارون باریده بود کارون هم انگار دلش گرفته بود... از همیشه کدرتر بود... رو یه تختهسنگ بزرگ نشسته بودیم... مسلم پا شد و رفت رو یه سنگ دیگه وسط آب ایستاد... نفهمیدیم چی شد که افتاد تو آب... تو قسمت پر آب رود... خیلی زود فهمیدیم اوضاع وخیمه...
مسلم شنا بلد بود ولی انگار یادش رفته بود... همه چی عجیب بود... نگاهشو از توی آب یادم نمیره هیچوقت... یک کلمه حرف نزد ولی نمیدونم چرا حس کردم میگه خداحافظ... تازه هر دومون فهمیدیم چرا صبح دلتنگ بودیم ...
محسن شنا بلد نبود... با تمام هیکل تنومندش داد میزد مسلمممم... با تموم وجودم بغلش کرده بودمو التماسش میکردم بشین که من برم تو آب... میدونستم با وزنی که دارهو شنا بلد نبودنش رفتنش برگشتنی نداره... مطمئنم هنوزم صدای مسلم گفتن محسن توی ساحل کارون میپیچه... محسن بالاخره منو پرت کرد و پرید تو آب... منم شیرجه زدم... آب افتضاح بود... پر از گل... اصلا چیزی معلوم نبود و به طرز عجیبی آب به سمت زیر تختهسنگ بزرگ میکشید آدمو... محسنو به زور کشیدم روی آب... خیلی سنگین بود... تنها راه نجات رسیدن به تختهسنگی بود که آبو وحشتناک میکشید زیرش... محسنو به زور روی آب نگه داشته بودمو به سمت سنگ هل میدادم... محسن دستشو کشید به سمت سنگ ولی به اندازهء طول یک انگشت کم اورد... دوباره رفت زیر آب... منم رفتم دنبالش... ولی هرگز دستم بهش نرسید دیگه... هرچی گشتم... قبل از مردنم برگشتم بالا... جون نداشتم دیگه... دیگه تسلیم شدم... رو به آسمون دراز کشیدمو دیگه نه صدایی شنیدم و نه چیزی دیدم...
ساعت ۱۰ صبح این اتفاق افتاد و من برای آخرین بار ۲ پسر داییه نازنینمو ساعت ۱۰ شب وقتی غواصها اونا رو از آب در آوردن دیدم...